صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 24 صفحه بعد
(مسعود اکبری مطالب اموزنده) قرآن کریم: بخوان به نام پروردگارت كه انسان را از علق آفريد، بخوان به نام پروردگارت که كريمترين [كريمان] است
| ||
|
روزی جنگجوی مغول چنگیز خان و ملازمانش به شکار رفتند.اما ان روز علی رغم شور و اشتیاق ان گروه شکاری پیدا نکردند.چنگیز خان برای پنهان کردن یاس خود از گروه جدا شد تا به تنهایی قدمی بزند.انها بیشتر از حد انتظار در انجا مانده بودند و خان تشنه و خسته بود.گرمای تابستان تمام نهر ها را خشکا نده بود و ابی برای نوشیدن پیدا نمی کرد! سپس در کمال شگفتی متوجه باریکه ی ابی شد که از پشت صخره ای که در مقابلش بود جاری می شد.شاهین شکاری اش را از روی بازویش برداشت و جام نقره ای را که همیشه همراهش داشت را بیرون اورد.از انجایی که جریان اب بسیار کم بود مدت زیادی طول کشید تا جام پر شد.و درست هنگامی که خان جام را بلند کرد تا بنوشد شاهین به پرواز در امد و جام را از دستهای او ربود و به زمین انداخت.چنگیز خان عصبانی شد اما به شاهین علاقه داشت و فکر کرد شاید او هم تشنه است.جام را برداشت و بار دیگر در ان اب ریخت اما این بار جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین به ان حمله ور شد و اب را بر زمین ریخت!چنگیز خان این پرنده را ستایش می کرد اما حاضر نبود تحت هیچ شرایطی بی احترامی را تحمل کند و ممکن بود کسی از دور این منظره را ببیند و بعد ها به جنگجویانش بگوید این مبارز بزرگ از عهده ی یک پرنده هم بر نمی اید!این بار شمشیر را از غلاف کشید و در حالی که یک چشمش به اب بود و چشم دیگرش به شاهین مشغول پر کردن جام شد.به محض این که جام پر شد و خواست انرا بنوشد شاهین بار دیگر به طرفش به پرواز در امد و خان با یک ضربه سینه ی پرنده را شکافت.باریکه ی اب خشک شده بود اما خان تصمیم گرفت ابی برای نوشیدن پیدا کند پس از صخره بالا رفت تا به سر چشمه برسد.در کمال شگفتی چشمه ای را یافت که در میانش یکی از سمی ترین مار های ان منطقه مرده بود و اگر از ان اب نوشیده بود بدون تردید جان میداد.خان در حالی که شاهین مرده را در دست داشت به اردو بازگشت.فرمان داد مجسمه ای زرین از ان پرنده بسازند و روی یکی از بالهایش حک کنند :اگر دوستی کاری کند که دوست نداریدباز هم دوست شماست
و روی بال دیگرش حک کنند:هر عملی که به واسطه ی خشم باشدمحکوم به شکست است!![]() [ شنبه 17 تير 1391
] [ 23:40 ] [ مسعود اکبری ] [ شنبه 17 تير 1391
] [ 23:40 ] [ مسعود اکبری ] [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] گل نازم تو با من مهربون باش [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] لاک پشت پشتش سنگين بود و جادههاي
دنيا طولاني. ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود. سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد. پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي.
نااميدي. خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود. و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كهميروي، رسيدهاي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا. خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از او را با عشق بر دوش كشيد. [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ]
ای چراغ هر بهانه از تو روشن ، از تو روشن ای که حرفای قشنگت ، منو آشتی داده با من من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه باز میایم که مثل هر روز ، برامون دونه بپاشی منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی همیشه اسم تو بوده ، اول و آخر حرفام بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفسهام عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق تو همون شرمی که از اون ، سرخه گونه های عاشق شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریای بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربائی [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] ![]() [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی در سانفرانسیسکو آغاز کردند طفلکی خانم زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند یه روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت اما نمیدانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کردو صدای مرغ در آورد بعد پایش را بالا اورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد روز بعد میخواست بره سینه مرغ بخره باز هم او نمیدانست که سینه مرغ به زبان انگلیسی چه میشود دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد بعد دکمه های پالتو اش رو باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد روز سوم خانم طفلک میخواست سوسیس بخره او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی رو به فروشنده نشان بدهد این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد [ دو شنبه 12 تير 1391
] [ 11:35 ] [ مسعود اکبری ] |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |